کد مطلب:125532 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:313

آن بهی طلعت بزرگ نسب
بوعلی آن كه در مشام ولی

آید از گیسوانش بوی علی



قرة العین مصطفی او بود

سید القوم اصفیا او بود



آن چنان در در آن صدف او بود

انبیا را به حق خلف او بود



جگر و جان، علی و زهرا را

دیده و دل حبیب و مولا را



چون بهار است بر وضیع و شریف

منصف و خوبرو و پاك و لطیف



در سیادت شرف مؤید، اوست

در رسالت رسول و سید اوست



نسبش در سیادت از سلطان

حسبش در سعادت از یزدان



چون علی در نیابت نبوی

كوثر داعی و عدو دعی [1] .



نامه ی دوست حاكی دل اوست

دوست را چیست به ز نامه ی دوست



منهج [2] صدق در دلایل او

مهتری زنده در مخایل [3] او



بود مانند جد به خلق عظیم

پاك علق [4] و نفیس عرق [5] و كریم





[ صفحه 78]





زهر قهر عدو هلاكش كرد

فقد تریاك [6] ، دردناكش كرد



پاك ناید ز مردم بی باك

عود ناید ز دود چوب اراك [7] .



ماه در چشم ار هلال نمود

زهر در كام او زلال نمود



ز آنكه زان واسطه ی چشیدن زهر

و آن ز دشمن بسی كشیدن قهر،



بجهانید جانش از ره حلق

برهانیدش از دنائت خلق



روز باطل چو حق شود پنهان

اهل حق را تو به زكور مدان



پای باطل چو دست برتابد

دل دانا به مرگ بشتابد



گرچه این بد به روی او آمد

پشت اقبال سوی او آمد



بود با این دژم دلی همه روز

همچو خورشید دهر شهرافروز



آن بهی طلعت بزرگ نسب

و آن ز علم و ورع چراغ عرب



خواسته چون خرد ز بهر پناه

شرف از منصب كریمش جاه



خاطرش همچو بحری اندر شرع

راسخ [8] اصل بود و شامخ [9] فرع



مسند و مرقدش بر از افلاك

مشرب و منهلش [10] ز عالم پاك



مانده آباد از سخای كفش

خاندان نبوت از شرفش



كرد خصمان بر او جهان فراخ

تنگ همچون دو رنگه ی درواخ [11] .



بی سبب خصم قصد جانش كرد

او بدانست و زان امانش كرد



بار دیگر به قصد او برخاست

بی گناهی ورا به كشتن خواست



پس سیم بار عزم كرد درست

شربت زهر همچو بار نخست،





[ صفحه 79]





راست كرد و بداد آن ناپاك

كه جهان باد از چنان زن، پاك



صد و هفتاد و اند پاره جگر

به در انداخت زان لب چو شكر



جان بداد اندر ان غم و حسرت

باد بر جان خصم او لعنت



گفت با او ستوده میرحسین

آن مر اشراف را چو زینت وزین



زهر جان مر تو را كه داد بگو؟

گفت غمز از حسن بود نه نكو



جد من مصطفی امان زمان

پدرم مرتضی امین جهان



جده ی من خدیجه زین زمان

مادرم فاطمه چراغ جنان



جمله بودند از خیانت و غمز

پاك و پاكیزه خاطر و دل و مغز



من هم از بطن و ظهر ایشانم

گرچه جمع از غم پریشانم



نكنم غمز و نه بوم غماز

خود خدا داند آخر و آغاز



هست دانا به باطن و ظاهر

چون توانا به اول و آخر



آن كه فرمود و آن كه داد رضا

خود جزا یابد او به روز جزا



ور مرا روز حشر ایزدبار

بدهد در جواز، جنت و نار



نروم در بهشت جز آنگاه

كه نهد در كفم كف بدخواه



از چه گویم به رمز وصف الحال

كاندرین شرح نیست جای مقال



حق بگویم من از كه اندیشم

آنچه باشد یقین شده پیشم



جعدی بنت اشعث آن بدزن

كه مرا جام زهر داد به فن



كه فرستاد مرو را برگوی

بر زمین زن سبوی بر لب جوی



آن كه بودش كه یافت این فرصت

كه برو باد تا ابد لعنت



كه پذیرفت از او درم به الوف [12]

زر و گوهری كه نیست جای وقوف



لؤلو هند و عقد مروارید

كه ز میراث های هند رسید



كاین نكو عقد مر تو را دادم

به تو بخشیدم و فرستادم



گر تو این شغل را تمام كنی

خویشتن را تو نیكنام كنی





[ صفحه 80]





به پسر مر تو را دهم به زنی

مر مرا دختری و جان و تنی



تا بكرد آنچه كردنی بودش

لیك زان فعل بد نبد سودش



آنچه پذرفته بود هیچ نداد

مر ورا در دهان نار نهاد



چون پدر گفت با پسر كه زنت

جعده باید كه هست رای زنت



گفت آن زن كه با حسن ده بار

نخورد بر روان او زنهار،



به دروغی دهد سرش بر باد

از خدا و رسول نارد یاد،



من بر او دل بگو چگونه نهم؟

به زنیش رضا چگونه دهم؟



با چو او كس چو كز هوا باشد

با منش راستی كجا باشد؟



جان به بیهوده كرد در سر كار

تا ابد ماند در جهنم و نار



رفت و با خود ببرد بدنامی

چه بتر در جهان ز خودكامی



صد هزار آفرین بار خدا

بر حسن باد تا به روز جزا



خبر آن دل پر آزر او

نشنوی جز كه از برادر او





[ صفحه 81]




[1] دعي: آن كس كه نسبش مشكوك است.

[2] منهج: راه آشكار.

[3] مخايل: نشانه ها و علامت ها.

[4] علق: گرانمايه.

[5] عرق: رگ و ريشه و بيخ درخت.

[6] ترياك: پادزهر.

[7] چوب اراك: گياهي تلخ و شور مزه.

[8] راسخ: استوار و پابرجا.

[9] شامخ: بلند.

[10] منهل: آبشخور.

[11] درواخ: حالت نقاهت و حال بيمار.

[12] بالوف: جمع الف، هزارها.